عشق

به او گفتم چه زیبا شدی ! رنگ سرخ پیراهن حریرت مرا به یاد سینه سرخ زیبایی که هر روز روی درخت سیب حیاط تان آواز می خواند می آندازد . بیا از اینجا برویم ، دور شویم از این نیاز مبتذل ، از این فهم وارونه ، از این ساعت ها و دقایق جذامی ! می گویند جایی در آن دورها شهری هست که آدمهایش لبخند را نمیفروشند ، از تنورها شان بوی نان دوستی می آید و روی سفره هاشان نمک توجه و همدلی می گذارند . صبح که از خواب بیدار میشوند شغلشان چاره کردن است و عصرها وقتی هوا تاریک می شود شراب آگاهی می نوشند ! برگهای زرد درختان دانش ، در پاییز بلوغ فرو میافتند و پای پیچک زیبای مهر را غنا میبخشند تا یر سرشاخه های رویش ، شکوفه های عشق بروید . می گویند از میان گندمزاران پربرکتش رود معرفت جاریست و" کلمه "، موسیقی جانبخش حیات است . در گرگ ومیش صبح روزی که به تماشای باغ می رفتم ، در راه کودک چرک و کثیفی را دیدم که در دستان معصومش سینه سرخ کوچکی بود که برای رهایی تقلا می کرد . با اشاره به من فهماند که به همراه سینه سرخ پرواز کنم ، او راه شهر دور را میدانست !

خواب می بینم

چیزی مرا به این دنیا وصل کرده است . کبوتر روحم نمیتواند پرواز کند . گویی هنوز مفهومی را درک نکرده ام ، روحم انگار نمیتواند بدون درک آن از جسمم جدا شود .سنگینی این بار را حس میکنم .رشته ای باریک که باید آن را بگشایم تا رها شوم . اگر زمانم تمام شود این رشته پاره میشود ، آنوقت کبوتر روحم تا تقدیری نامعلوم در فضای تردید و یاس سرگردان خواهد بود . تمام هستی من تلاش میکند خود را از این برزخ رها کند . کلماتی محو و تکه تکه در ضمیرم شکل میگیرند و من شاهد تنهای هستی خویشم .ل ... ب ... خ ... ن ... د ! لبخند را می شناسم ، با لبخند چه کنم ؟! چیزی در من می سراید : سپاسگزارانه به رنج هایت لبخند بزن و آن را به جهان ببخش ، رها خواهی شد ! ضربه ای انگار به سقف اتاقم میخورد و مرا به این جهان باز میگرداند .خودم را در بسترم می یابم ، تمام تنم خیس است . هنوز موسیقی سحرانگیزی در اطراف سرم جریان دارد و من به لبخند می اندیشم .

توهم بزرگ !

هرگز چیزی را که بخاطرش تلاش میکنیم بدست نمی آوریم ، فقط کمی سرگرم میشویم که زمان از دست دادنش فرا برسد .

تنها چیزی که واقعا مالک آن می شویم آگاهی است . آگاهی ، دانش و دانستگی نیست . آگاهی محصول تجربه رنج است .

انسان در رنج آفریده شده است ، رنج موهبت است زمانی که منتهی به آگاهی شود . اگر رنج به عذاب منتهی شود ، بدبختی است.

بسیار محتمل است که هزار بار یک مسیر رنج آور پیموده شود ولی آگاهی آن بدلیل عدم بینش کافی جذب نگردد و این چرخه رنج به عذابی ممتد و بدبختی منجر شود. هیچ راه دومی وجود ندارد باید با صبوری و هوشیاری ، راز آن رنج را درک کرد ، پس از آن این چرخه پایان می یابد.

دریافت آگاهی مستی و سرخوشی به همراه دارد تا اینکه آن آگاهی جذب روان آدمی گردد .سپس خماری و پس از آن ماجرایی جدید و آگاهی دیگر و آزمونی دیگر !

زندگی همین است ! هر لحظه را با بینش و در اکنون و هوشیار باید سپری کرد . همه تلاشهای انسان برای رسیدن به آن مستی و سرخوشی ناب صورت میگیرد ، حرص هولناک آدمی برای خریدن و بدست آوردن و کسب کردن آدرسی اشتباه منتسب به این تمنای فطری است و توهمی بزرگ است . منظور ترک دنیا و عزلت نیست ، غرض عدم وابستگی و رهایی است .

چیزی در من تغییر کرده است ، احساس میکنم با تمام جهان هم سرنوشت هستم . دیگر خواهان عقوبت تاریک و دردناک برای انتخاب های اشتباه دیگران نیستم ، می خواهم تجربه ای را که با پرداخت هزینه و رنج بسیار بدست می آوریم در رشد و بالندگی مان موثر افتد و بی نتیجه و آسیب رسان بودن انتخاب های ناهنجار را دریابیم . برای انسانیت دعا میکنم و طلب رستگاری برای نوع بشر را دارم .