عشق
به او گفتم چه زیبا شدی ! رنگ سرخ پیراهن حریرت مرا به یاد سینه سرخ زیبایی که هر روز روی درخت سیب حیاط تان آواز می خواند می آندازد . بیا از اینجا برویم ، دور شویم از این نیاز مبتذل ، از این فهم وارونه ، از این ساعت ها و دقایق جذامی ! می گویند جایی در آن دورها شهری هست که آدمهایش لبخند را نمیفروشند ، از تنورها شان بوی نان دوستی می آید و روی سفره هاشان نمک توجه و همدلی می گذارند . صبح که از خواب بیدار میشوند شغلشان چاره کردن است و عصرها وقتی هوا تاریک می شود شراب آگاهی می نوشند ! برگهای زرد درختان دانش ، در پاییز بلوغ فرو میافتند و پای پیچک زیبای مهر را غنا میبخشند تا یر سرشاخه های رویش ، شکوفه های عشق بروید . می گویند از میان گندمزاران پربرکتش رود معرفت جاریست و" کلمه "، موسیقی جانبخش حیات است . در گرگ ومیش صبح روزی که به تماشای باغ می رفتم ، در راه کودک چرک و کثیفی را دیدم که در دستان معصومش سینه سرخ کوچکی بود که برای رهایی تقلا می کرد . با اشاره به من فهماند که به همراه سینه سرخ پرواز کنم ، او راه شهر دور را میدانست !
آن شب صورتت را زیر نورماه دیدم ...درهاله ای اسرار آمیز و بی نظیر، پس از آن هرگز فراموشت نکردم ! قاصدک میگفت تمامی بهانه آنشب تو ، من بودم .